نیمه سنگی بر لب دریا

خیلی برام جالبه که چقدر روان رو جسم تاثیر داره. که چطور اضطراب باعث میشه طوری بلرزم که انگار وسط قطب جنوبم یا انگار یه عفونت شدیدی تو بدنمه ولی در واقع هیچیم نیست و ذهنم ترسیده. جایی خوندم که نباید به درد و بیماری آدما گفت جالب؛ راستش آره اون لحظه ای که به اصطلاح حمله هراس بهم دست میده و احساس میکنم دنیا داره به آخرش میرسه جالب نیست، روزهایی هم که استرس باعث میشه رو قلبم برف بشینه و تو هوای گرم تابستون حس یخ زدگی دارم هم جالب نیست ولی اگه جور دیگه بهش نگاه کنیم هم جالبه هم قشنگ. دوست داشتم تو مغز خودم زندگی میکردم و میدیدم دقیقاً چه اتفاقاتی تو مغزم رخ میده که باعث بروز واکنش x یا y میشه یا دارو های روانپزشکی با مغز چیکار میکنن. دنیای نورون ها و انتقال دهنده های عصبی و هورمون ها خیلی برام جالبه.

 

قبلاً آهنگ breathin آریانا گرانده رو شنیده بودم ولی واقعاً دیروز بود که حسش میکردم. وقتی همه ی ناامنی هات و ترسات با هم به ذهنت هجوم میارن و حس درماندگی داری دیگه فرقی نمیکنه زیبا باشی یا زشت، پولدار باشی یا فقیر، موفق باشی یا ناموفق، مشهور باشی یا گمنام، محبوب باشی یا منفور..فقط می ترسی و می ترسی. اون لحظه ای که دیگه نمیدونی سراغ چی بری و چی رو امتحان کنی... وقتی که تنها راه پیش روت اینه که به نفس کشیدنت ادامه بدی. این آرامش چیه که حتی اگه آریانا گرانده هم باشی بازم ممکنه ازش محروم باشی؟

احساس رضایت درونی چیه؟ چه نقطه ای هست که اگه اونجا باشی دیگه حالت خوبه؟ بین این همه ورزشکار، خواننده، پزشک، معلم، دانشمند، مهندس، خانه دار، میوه فروش و ... یعنی واقعاً حال خوب سهم کیه؟

 

قبلاً جایی شنیدم که وقتی جسمت درد میکنه میتونی بهش اشاره کنی و بگی اینجام درد میکنه ولی وقت روانت بیماره دست گذاشتن روی یه نقطه از دهنت و نشون دادنش به بقیه و گفتن اینکه اینجای روانم درد میکنه کار سختیه. کاملاً موافقم. 

 

برای آدمی که قبلاً تراپی رفته کار سخت تر میشه. چون وقتی بعد از یه مدت روان درمانی برچسب درمان شده میخوری، یه جورایی انگار حق ناراحت بودن و اضطراب داشتن ازت سلب میشه. نمیدونم. این روزها میفهمم اینکه میگن منتال هلث ایز اِ لایف لانگ جورنی یعنی چی.

 

۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۰
مریم

از قشنگی های زندگی؛ دختر کوچولوی ماشین کناریه که وقتی براش دست تکون میدی لبخند میزنه و متقابلاً دست تکون میده! 

شاید خودش هیچوقت ندونه با اون لبخند دوست داشتنی دلبرانه ش چه قدر حال یه آدم بزرگی که حوصله ش پکیده و دلش گرفته بود خوب شد :) 

 

دو سه روزی میشه بهانه جویی میکنم، آخه اخبار زیرنویس کرد کرونا حداقل دو سال میمونه. 

 

انقدر که کلمه ی stan رو اخیراً دیده بودم پیگر شدم ببینم یعنی چی، فهمیدم از آهنگ stan از Eminem اقتباس شده. رفتم گوش دادم.. حالم بد شد، قسمتی از روانم خراشیده شد. شاید Eminem یه نابغه ی موسیقی باشه ولی از نظر من کاری ارزشمنده که حال بقیه رو خوب کنه (یا حداقل وقت ناراحتی دست شنونده رو بگیره و کمکش کنه که از اون دوره عبور کنه) نه اینکه احساس اضطراب و درماندگی رو منتقل کنه. آهنگی که توش از قتل و خودکشی حرف زده بشه به درد لای جرز میخوره. اصلاً جون خودش رو میگرفت با زندگی دوست دخترش چی کار داشت. اون رو چرا کشت؟! آهنگ ده سال پیش منتشر شده نمیدونم هنوز داره همینجوری چرت میخونه یا چی؟!

 

آهنگ Girl like me که شکیرا توش همکاری داشته رو اول خیلی دوست نداشتم ولی الان حس میکنم اونقدرام بد نیست. ای کاش شکیرا بدونه همون اسپانیولی بخونه من بیشتر دوست دارم. دردش به جونم :* فقط چند ماه تا آلبوم جدیدش مونده :)) 

 

روانپزشکم امروز گفت از اکسیژن لذت ببر! باید از این به بعد تمرکز زندگیم رو بذارم روی لذت بردن از اکسیژن! شاید یه روزی نوبت هیدروژن یا نیتروژن باشه. 

 

امروز از کنار سه تا مزون لباس عروس رد شدم، انقدر قشنگ بودن که آدم وسوسه میشد..! 

 

امروز بعد مدت ها پشت فرمون نشستم، خدا رو شکر هنوز جای ترمز و کلاچ رو یادم مونده بود... تقریباً! 

۰۴ تیر ۹۹ ، ۲۳:۴۴
مریم

ماه مِی ماه سلامت روانه. له له پونز رو خیلی وقته میشناختم ولی در واقع نمیشناختم، یعنی تو این پیجای سرگرمی اینستا کلیپای کوتاهی ازش با زیرنویس فارسی دیده بودم ولی نمیدونستم شخصی که تو کلیپه له له ست تا اینکه چند روز پیش پیج اینستاش رو تصادفی پیدا کردم؛ با کلیپاش قهقه زدم، بعضیاش رو چند بار دیدم و به شادی و روحیه ی خوبش غبطه خوردم. فهمیدم یه هفته ای میشه که یه مستند راجع به زندگیش منتشر کرده و از قسمتهای تاریک داره زندگیش حرف میزنه.

 

 

خُب امروز که بعد از دو ماه دوباه تونستم از یوتیوب عزیزم استفاده کنم رفتم اپیزود اول The secret life of Lele Pons رو دیدم. تحسین برانگیزه که چطور له له با وجود اینکه با OCD و افسردگی دست و پنجه نرم میکنه اینقدر قویه. قبلاً راجع به OCD خونده بودم ولی نمیدونستم در این حد اذیت کنندست. عاشقش شدم وقتی فهمیدم با وجود این همه سختی بازم داره میخنده و میخندونه.

 

وقتی افسرده بودم و نوسانات خلقی داشتم، اونموقع ها که هنوز دارو میخوردم؛ یه رایتینگ راجع به لیتیم کربنات* نوشته بودم و خیلی هم دوستش داشتم و هنوزم دوستش دارم. یادمه وقتی راجع بهش به دوستم گفتم؛ گفت مگه نمیدونی نباید راجع به همیچین چیزی حرف بزنی؟! فردا مردم حرف در میارن که دیوونست؟! یه بار دیگه هم یکی دیگه از دوستام کلی سرزنشم کرد که نباید با هیچکس راجع به افسردگی و مراجعه به روانپزشک حرف بزنی!! حتی سرما هم میخوری نباید وقتی میری دکتر به بقیه بگی چه برسه به افسردگی! ساده بخوام بگم ازم میخواستن همه چی رو بریزم تو خودم تا لحظه ای که منفجر بشم. ولی من اشتباهی تو حرف زدن نمی دیدم؛ خیلی حرف زدم، به خیلی ها مشاور معرفی کردم، تجربیاتم رو میگفتم.. اونا هم شروع میکردن حرف میزدن از حال بدشون، از اینکه کمک میخوان ولی احساس میکنن روانپزشک، روانشناس و... هیچ کمکی نمیتونه بکنه، که فایده نداره. حرف زدن کار رو واسه من راحت میکرد و واسه اونها هم همینطور. 

 

خیلی جاها میشنوم یا میخونم یه سری افراد با اطمینان کامل میگن که مشاوره و دارو هیچ فایده ای نداره. آیا اینها تا حالا با خودشون فکر کردن که این حرفشون چقدر میتونه درمان یه آدمی رو که کمک احتیاج داره به تعویق بندازه؟! یا آدمی که داره پروسه ی درمانش رو طی میکنه دلسرد کنه؟

در مورد شخص من که تقریباً همه ی دوستام بسیج شده بودن که بگن داروهات رو بریز دور. دیگه مصرف نکن. خدا رو هزار مرتبه شکر که به حرفشون گوش ندادم. درسته دارو اذیت میکنه ولی در نهایت ارزشش رو داره. از خوشحالی که هیچکی نمیاد دارو بخوره، میخوره؟!

 

خوشحالم که له له داره خوب با بیماریش کنار میاد، خوشحالم که داره علاقه ی اصلیش یعنی خوانندگی رو دنبال میکنه. خوشحالم که داره حرف زدن راجع به بیماری های روان رو راحت میکنه همینطور سلینا گومز که از دوقطبی بودنش حرف میزنه. خوشحالم که اینقدر قوی و با اعتماد به نفسن. و خیلی خوشحال ترم که خواننده ی مورد علاقه ی من و له له یه نفره :*

 

 

کلی بخوام بگم: دلیلی برای پنهان کردنش نمی بینم. باید راجع بهش حرف زد. باید تابوش شکسته شه. اینجوری برامون راحت تر میشه. له له جان ممنون که اینقدر مقاوم و درخشانی، بوس رو لپات :*

 

* لیتیم کربنات دارویی بود که برای تنظیم خلقم یه مدت مصرف میکردم و واقعا نمیدونم اگه نبود تا الان چی سرم اومده بود. 

۰۷ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۱
مریم

دیروز تقریباً بعد یه مدت طولانی به یاد قدیما یه قسمت از سریال " آناتومی گری" رو دیدم. یاد پارسال افتادم که هر چند دقیقه یه بار سریال رو نگه میداشتم و گریه میکردم! یادمه که انقدر بغض میکردم که احساس میکردم الانه که خفه شم...امّا دیروز گریه نکردم اونم با قسمتی که قبلاً من رو از پا درمیاورد! حتی ناراحت هم نشدم. نمیدونم آیا واقعاً این بی تفاوت شدن به غمی که مال من نیست و یه مدت طولانی واسش زحمت کشیدم و به اصطلاح درمان شدم نرماله؟! _ تا همین چند وقت پیش آناتومی گری سریال مورد علاقم بود، امّا دیروز حین تماشاش حوصلم سر میرفت. 

 

امشب فرندز دیدم، برای من که همیشه ازش متنفر بودم و میگفتم چرا همه این سریال چرت و پرت رو دوست دارن؛ عجیب بود! تازه خوشمم اومد، چند ایپزود پشت سر هم دیدم و دوست داشتم! تازه از راس هم خوشم اومد، احساس میکنم نیمه ی گمشده ی من احتمالاً  اخلاق و ویژگی هایی تو مایه های راس داشته باشه!

 

 

امروز فیلم  Call me by your name رو تموم کردم و تنها چیزی که خیلی به نظرم جالب اومد ریشه شناسی کلمه آپریکات بود! شاید از این ایده که یه زمانی به آدمی که دوستش خواهم داشت بگم ' منُ با اسمت صدا کن ' هم خوشم اومد. ولی چیزی که به طور قطعی مشخصه اینه که اگه پارسال این فیلم رو دیده بودم، ساعت ها گریه میکردم یا درگیرش میشدم. 

 

الان دارم آهنگ "Do you realize?" از The Flaming Lips گوش میدم و مدام تو ذهنم با خودم میگم "میفهمی هر آدمی که میشناسی یه روزی میمیره؟" و ناراحتم نمیکنه. تازه دارم با مفهموم "بپذیر تا به آرامش برسی! " کنار میام. انگار یاد گرفتم تا لحظه ای که یه آدم هست باهاش شادی رو تمرین کنم و لحظه ی رفتنش هم به جای گریه، سعی کنم بهش بگم چقدر خوشحالم که اون آدم جزئی از زندگیم بوده. البته این رو قطعی نمیدونم ولی عجیب بود که امروز خبر مرگ پدرِ همکلاسی سابقم باعث نشد که گریه کنم! چون من قبلاً واسه فوت شدن آدمای غریبه هم عزا میگرفتم!! 

 

انگار همین دیروز بود که به روانپزشکم میگفتم دیگه نمیتونی واسم کاری کنی. این خیلی بیشتر از تحملمه. من دیگه هیچ وقت خوب نمیشم! ولی گویا حق با اون بود! 

 

۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۶
مریم

یه مرضی هست که نمیدونم از کی گریبان گیرم شده ولی همیشه باهام بوده و اونم یه کاری کردنه. هر کی رو تو زندگیم دیدم داشته بهم توصیه میکرده مواظب دقیقه هات باش...وقتتو هدر نده. هر چی تو زندگیت به دست بیاری فقط تا سی سالگیه!! و تا آخر عمرت با اون دستاوردات تعریف میشی؛ پس یه کاری بکن! همیشه بهم گفته شده در لحظه باید در حال انجام یه کاری باشم برای همین بوده که صرفاً همه ی زندگیم رو در حال پاس کردن یه آزمون یا یه چالش و پریدن به آزمونو چالش دیگه ای بودم. برای من حتی فیلم دیدن و آهنگ گوش دادن هم وقت هدر دادن تعریف شده بود و این باعث میشد حتی بخاطر آهنگ گوش دادنم هم عذاب وجدان داشته باشم. بعضی وقتا هم که هیچ کاری نمیکردم؛ داشتم ادای یه کاری کردن رو در میاوردم. این طرز فکر مسخره ای که از محیط بهم منتقل شده بود که البته هیچ منطقی هم پشتش نیست باعث شد من حتی تو مهمونی و سفرم سعی کنم یه کتابی چیزی تو کیفم بچپونم! خُب اینا دست به دست هم داده و من burned out شدم در واقع.. و متاسفانه الان تو موقعیتی که بتونم یه مدت هیچ کاری نکنم نیستم! چرا هیچکی هیچوقت نگفته بود اینکه یه مدت هیچ کاری نکنی اکیه؟! حتی وقتی فیلم و سریال دیدن هم دارم دنبال لغت و گرامری که ممکنه تو این سالها یاد نگرفته باشم میگردم، احساس میکنم خستم از اینکه همیشه حداقل واسه شش ماه آیندم برنامه دارم، خستم از اینکه خودم هم خودم رو به شکل یه ربات میبینم...خسته شدم از اینکه هر کی بهم میرسه میپرسه "چی کارا میکنی؟" و منم انگار همه ی زندگیم رو داشتم تلاش میکردم بتونم یه جواب درست حسابی!! به این سوال مسخره بدم.

 

Some days, I don't wanna see or have a bunch of people to impress.1

 

ای کاش میتونستم از این rat race بیرون بیام، ای کاش میتونستم یه مدت رو تو یه روستا بگذرونم بدون اینکه هیچ گوشی یا اینترنتی در کار باشه، اصلاً دلم میخواد یه مدت رو کنار حیوونا باشم.. یاد اون کلیپه افتادم که یه آقایی همش وقتش رو با یه مرغ میگذروند، بعد پسرش میگفت این چه کاریه؟! اونم جواب داد:

I am so done with humans.

دیشب دلتنگی فشار آورده بود و دلم آدم ها رو میخواست..بخاطر نبودن آدم هایی که از حضورشون هم خستم اشک ریختم -البته یکی دو قطره- الان میفهمم اونایی که قرنطینه رو رعایت نمی کنن و همش بیخودی بیرونن شاید بیشعور نیستن، زیادی دلتنگن.

 

یه روزی میاد که من هم فرصت هیچ کاری نکردن رو پیدا میکنم، Lazy song از Bruno Mars رو پخش میکنم و فقط نفس میکشم.

 

Today I dont feel like doin' anything

I just wanna lay in my bed

Don't feel like pickin' up my phone

So leave a message at the tone

Cuz today I swear I am not doin' anything2

 

از دیدن فیلمای مشهور و به اصطلاح شاهکار سینمایی هم خسته شدم، میخوام از این به بعد فیلمای خز و بی معنی ببینم. شاید گیشه ای های دوست داشتنی.

۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۸:۵۲
مریم

خُب مفتخرم که اعلام کنم تونستم مرحله ی مقدماتیِ بازی جذاب Plague Inc رو تموم کنم! همه ی آدم های دنیا رو مبتلا کردم و از این کرده ی خود خرسندم :)) شیطان درونم خیلی ذوق کرد و همش کلی دعا کردم دارو کشف نشه و همه بمیرن ;)

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۹
مریم

مشغول دیدن اپیزودای آخر فصل دوم سریال فوق العاده ی The Resident م. بازیگرا رو دوست دارم، کاراکترا رو دوست دارم با بدی هاشون و خوبی هاشون. سریال من رو میترسونه از اینکه دنیای پزشکی چقدر میتونه بی رحم باشه! یعنی واقعا تو دنیای واقعی هم آنکولوژیستی هست که واسه سود خودش الکی الکی داروی شیمی درمانی تجویز کنه؟! تو دنیای واقعی هم شرکتی مثل QueVadis وجود داره؟!

همه ی اینا به کنار؛ Matt Czuchry نمک این سریاله :)) چه قدر یه آدم میتونه دوست داشتنی باشه؟!! 

 

 

۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۳۷
مریم

داشتم گوگل پلی رو زیر و رو میکردم و بین اَپ ها یه اپ یادگیری اسپانیایی نصب کردم. با اینکه اصلا قصدشو نداشتم که حالا حالاهآ دست به کار شم ولی اَپ رو باز کردم و ۵۰ تا لغت (جلسه ی اول) یاد گرفتم ;) خیلی سریع؛ زیر یه ربع! البته از قبل به خاطر آهنگای شکیرای عزیزم آشنایی نسبی داشتم ولی خُب خیلی رضایت بخش بود :) خدایا شکرت که حافظه م رو بهم برگردوندی. تمرکزم رو بهم برگردوندی :))

gracias Dios :* 

۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۱۹
مریم

امشب یه لحظه یاد یه سری حرفا و رفتایی که زمان افسردگی م ازم بروز پیدا کرده بود افتادم و یه لحظه تو ذهنم گفتم ای کاش اینا رو نگفته بودم... یا فلان کار رو نکرده بودم... توی جمع خودم رو تحقیر نمیکردم، پیش هر شخصی سفره ی دلم رو باز نمیکردم و...  ولی بازم یه جمله هست که همه ی اینا رو میشوره میبره و اونم اینه: 

Forgive yourself for what you did while living in survival mode.

@the.holistic.psychologyst 

نوشتم این رو اینجا که اگه روزی گذر شخصی به اینجا افتاد و احساس مشابهی داشت شاید..! 

یه زمانی دلم نمیخواست حتی زنده بمونم و عبور کردن از اون روز ها هم ساده نبود ولی الآن درست نیست خودم رو بابت استراتژی که اونموقع در مقابل افسردگیم پیش گرفته بودم قضاوت کنم.

۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۲۶
مریم

رمضون که میاد کلی هورمون آرامش تو وجودم پخش میشه، نمیدونم چرا! شاید ریشه تو بچگیام داره که مامان اینا میگفتن تو لآغری روزه بگیری میمیری که! لااقل کله گنجشکی بگیر! ولی من اصرار میکردم که سحر بیدارم کنن^.^ همزمان با کلی خمیازه دو تا لقمه می چپوندم تو دهنم! بعد میرفتم تو حیاط هوای خیلی خنک میخورد تو صورتم، بعدش با خالصانه ترین حالت ممکن دعا میکردم همزمان با پخش شدن اذان :)) اونموقع ها تو فکرم ترس از مستجاب نشدن دعاهام نداشتم! بهرحال عزیز دردونه ی خدا بودم دیگه ;) چی میتونست واسه خدا شیرین تر از دختر نُه ساله ای باشه که با هزار زحمت از خواب پا میشه تا به شیطون دهن کجی کنه؟!  اونموقع نهایت دعآهام  بر طرف شدن زگیل روی گردنم و تموم شدن شب ادراریم واسه همیشه بود... خدایا راستی هیچوقت واسه تموم شدن شب ادراریم ازت تشکر کردم؟! یا اینکه دیگه اون زگیل کوفتی رو ندارم؟ نمیدونم! خدای توانای خوبم... ممنونم. 

خیلی سال میشه که دیگه مهمونی هاتُ نمیام ولی بازم ازت کلی توقع دارم! 

امسال ازت یه بشارت میخوام. یه چیزی واسم هدیه بیار. یه چیزی که هیچکی غیر از تو از پس انجآمش بر نیاد... ازت یه مژده ی غیرمنتظره میخوام *..* یه برکتی بنداز تو زندگیم و برنامه هام. 

تو بساز، تو بسازی قشنگتره :) 

آمین. 

عنوان، وحشی بافقی.

۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۵
مریم