نیمه سنگی بر لب دریا

الان حس نوشتنم گل کرده و دوست دارم هزار تا پست منتشر کنم. بهمن ماه پارسال بود که اختلالات اضطرابی من شروع شد و اردیبهشت ماه به اوج خودش رسید و هنوز هم ادامه داره هر چند به لطف پیدا کردن داروهای مناسب و سازگار با خودم دوباره به خوبی می خوابم و واقعا داروها نود درصد حالم رو بهتر کردن. 

 

اخبار مربوط به کرونا شروع کننده ی مشکلات اضطرابی خیلی شدید من بودن، کنار اضطراب پیوسته ای که به خاطر کرونا داشتم مادربزرگم دچار شکستگی استخوان شد و بعد از جراحی هم خیلی دردسر کشید و دیدن ناراحتی هاش و درد کشیدناش چند تا از بزرگترین ترس های زندگی من رو فعال کرد؛ ترس از پیری و بیماری و مرگ. همزمان با این ها من یه مستند سه قسمتی راجع به یه قاتل سریالی دیدم و سریال بریکینگ بد و یه سری رسانه ی آشفته کننده ی دیگه که اضطرابم رو به قله برد. اضطراب شدید و پیوسته ای که تجربه می کردم باعث شد آروم آروم افسرده هم بشم. 

 

چند وقت پیش که وسط یکی از حمله های اضطرابیم بودم، سریع دستم رو بردم سمت گوشیم و اسامی روانشناس های کرمانشاه رو گوگل کردم. رندوم شروع به تماس گرفتن با کلینیک های رواندرمانی کردم تا بالاخره یه روانشناس پیدا کردم که تایم خالی داشت. این اولین بار بود که من به روانشناس مراجعه می کردم و تصمیم خودم این بود که این بار دارو مصرف نکنم. مقابل روانشناس نشتم و حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم. تصمیم داشتم به خوبی همکاری کنم. روانشناسم گفت باید حتما برای اضطرابت دارو بگیری و این طور بود که دارو درمانی رو هم شروع کردم ولی این بار با یه روانپزشک جدید. 

 

با روانشناسم طرحواره درمانی رو شروع کردیم. با درماندگی بهش گفتم من هر دفعه که حالم خوب میشه دوباره افسرده میشم برای همین احساس میکنم فایده ای نداره و حتی اگه بهتر بشم دوباره افسردگی میاد سراغم. گفت به خاطر اینه که هیچ وقت ریشه ای مشکلاتت رو حل نکردی. خلاصه اینکه من دارم بر میگردم به دوران بچگیم و طرحواره های ناسازگارم رو پیدا میکنم و سعی دارم با کمک روانشناسم بهتر بشم. 

 

داروها اثر خودشون رو فورا نشون دادن و من واقعا بهترم. روند درمانم با روانشناسم کند پیش میره، هم من و هم اون داریم نهایت تلاشمون رو میکنیم. روانشناسم میگه من خیلی خوش شانسم که هنوز هیچکدوم از تصمیم های مهم زندگیم رو نگرفتم. نمیدونم حق با اونه یا برای دل خوشی من اینو میگه! فعلا دارم کتاب "زندگی خود را دوباره بیافرینید" رو میخونم و تا اینجا میدونم که طرحواره ی آسیب پذیری و استحقاق و معیارهای سخت گیرانه درون من قوین. (حوصله ندارم براتون بگم طرحواره به چی میگن خودتون گوگل کنید :D)

 

خلاصه من رواندرمانی رو شروع کردم و دارم ادامه میدم به امید اینکه واقعا خودم رو پیدا کنم. به امید اینکه حالم خوب بشه. زندگی خیلی پیچیده برام به نظر میره و من اصلا نمیدونم چی به چیه. اصلا نمیدونم فلسفه ی زندگی چیه و چطوری باید روزهای زندگیم رو بگذرونم. دچار وسواس نسبت به گذراندن وقتم شدم و هر لحظه احساس میکنم باید یه کار مفیدتری انجام بدم. انگار دنبال چیزی میگردم که خودم هم نمیدونم چیه. ولی دارم سعیم رو میکنم. تو این چند ماه اخیر بالاخره من از آرزویی که یه دهه داشتم دست کشیدم، دل کندن ازش راحت نبود چون مطمئن بودم قراره مسیر زندگیم اونطوری پیش بره. حالا یه آرزوی جدید تو دلم جوانه زده..

۱ نظر ۱۴ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۳۵
مریم

سلام و صبح بخیر. حالتون چطوره؟

از آخرین باری که اینجا نوشتم مدتیه میگذره. اتفاقاته جالبی افتادن و هنوز هم دارن میفتن! از اختلالات اضطرابیم خبری نیست، بعضی وقت ها استرس رو احساس میکنم ولی اضطراب نیست و مختل کننده نیست.

 

آقای جول استین میگفت که وقتی به یه مشکلی بر میخوری یا تو یه موقعیت سختی هستی نگو خدایا منو از این شرایط ببر بیرون یا نجاتم بده! بگو خدایا من تو رو دعوت میکنم که باهام بیای و با این مشکل با هم روبرو بشیم، برای مثال من تو رو به این اتاق تو این بیمارستان دعوت میکنم که با هم سلامتیم رو به دست بیاریم :) 

 

من از وقتی که چند سال پیش آتئیست شدم دیگه نتونستم ارتباط معنوی خوبی برقرار کنم و حتی الان هم وقتایی که دعا میکنم نمیدونم خدا وجود داره یا نه ولی دوست دارم وجود داشته باشه، نمیدونم راهش چیه که بدونم وجود داره! متاسفانه اون آپشن خدا رو حس میکنم و دلیل نمیخواد که و پس این همه چیز رو کی آفریده برای من غیرفعاله :( 

 

چند وقت پیش یه مصاحبه ی قدیمی دیدم از بیلی آیلیش که داشت میگفت از آب میترسه و یکی از ترساشه. امسال بیلی تو موزیک ویدئو Happier than ever با آب روبرو شد. من هم دوست دارم با بزرگترین ترسم روبرو بشم ولی...! من احتیاج دارم یه بزرگتر دستم رو بگیره و از این مسیر عبورم بده. آخرش هم بگه دیدی اونقدر که فکر میکردی هم ترسناک نبود؟ دیدی از پسش بر اومدی؟ دوست دارم برای من اون بزرگتر خدا باشه. 

 

جمع بندی کنم پست رو براتون: این پست دعوت نامه ایه که من از خدا و همه ی انرژی های مثبت دعوت میکنم که وارد زندگیم بشن و با هم این موقعیت رو مدیریت کنیم و پشت سر بذاریم ✉🕯💫

۰ نظر ۲۳ مهر ۰۰ ، ۰۸:۵۵
مریم

شماره ی مشاوری که اسمش رو از دوستام شنیده بودم ولی اونقدر قبولش نداشتم رو برداشتم؛ یه پیام دادم که x ام، حالم خوب نیست یه تایمی دارین من بیام؟ پیام داد شنبه ۱۰/۵ در خدمتم. رفتم، یه چیزایی گفتم و یه چیزایی شنیدم. راستش از نشستن رو صندلی مشاورا و روانپزشکا و بغض کردن جلوشون خسته شدم. کی میاد اون حال خوبی که دیگه هیچوقت نره؟ اردیبشهت سال قبل حالم به طور کامل خوب شده بود ولی امسال باز برگشتم سر خونه ی اول( البته به بدی چندسال پیش نیستم ولی خب...) با کلونازپام می خوابم و طی روز هم مقداری شل و ولم، گهگاهی پرانگیزه میشم و ثانیه ی بعد دوباره تهی و توخالی.  نمی دونم اگه آلپرازولام و پرومتازین نبود اردیبهشت رو چطوری تحمل میکردم.

منِ دور از مذهب، چادری رو شستم و گهگاهی می پوشمش و باهاش به زبون خودم با خدایی که امیدوارم وجود داشته باشه حرف میزنم. دعای افتتاح رو میذارم پخش شه و بغض میکنم و گریه. نمی دونم کجا برم؟ مسجد؟ کلیسا؟ کنیسه؟ طبیعت؟ صبح ها دو ساعت میرم پیاده روی و بعضی وقت ها هم می دوم، هر چی فعالیت فیزیکیم بیشتر باشه، بار روانی کمتری رو تحمل میکنم. بعضی وقتا هم صورتم رو با گلاب شستشو میدم که یه مقداری کمک میکنه، بوی عود هم دوست دارم. 

هجدهم خرداد زیر یکی از ویدیوهای Shallon یه کامنت غمگین گذاشتم، پینش کرد و ریپلای های مردم خوشحالم کرد. کامنت فرانی هم خوشحالم کرد(شاید چند تا کامنت محبت آمیز کوچیک و یا غیرمهم به نظر برسه، ولی برای من که دنبال بهونه های ریز برای ادامه ی زندگیمم خیلی ارزشمنده).

به زودی یه گیتار میخرم و میرم کلاس. من تو خانوادم یا اقواممون کسی که ساز بزنه ندیدم بنابراین خیلی برام تازگی داره! من هیچیییی از گیتار و موسیقی نمی دونم! امیدوارم دنیای قشنگی باشه و بتونم خودم رو توش غرق کنم. 

متاسفانه این روزا حسادت رو دارم تجربه می کنم به مقدار خیلی زیاد. نمیدونم چرا و اصلاً از کی شروع شد ولی به همه کس و همه چیز حسودیم میشه. از اون نوع مثبتش که میگن غبطه خوردن نه ها، از نوع کاملاً منفی ش. یه جمله خوندم که میگفت حسادت بهاییه که معمولی بودن برای عالی بودن پرداخت میکنه. نمیدونم. میخوام برم سراغ ریشه ش و ببینم از کجا اومده! بعد هم یه پست مینویسم که چطور حسادتمون رو کنترل کنیم! 

دوست دارم کانال یوتیوب خودم رو راه بندازم و هی حرف بزنم و حرف بزنم. ولی نه چیزی از ادیت میدونم و نه از ضبط و صدا :)) امیدوارم تو همین تابستون بتونم حداقل یه ویدیو آپلود کنم حتی اگه کیفیتش پایین باشه! قبلاً دوست داشتم ویدیوم انگلیسی باشه ولی این روزا بیشتر تمایلم سمت فارسیه؛ شاید هم دو زبونه ساختم!! 

من تاوان زیادی دادم تا فهمیدم سریال ها و فیلم هایی که به خورد مغزم میدم چه قدر زندگیم رو کنترل میکنن. خیلی وسوسه شدم که Cruella رو ببینم اما مقاومت کردم. من نمیخوام عقلم رو از دست بدم. از این به بعد با خودم عهد میبندم که مراقب کتاب هایی که میخونم، فیلم هایی که میبینم و آهنگ هایی که گوش میدم باشم. 

 

خدایا من در حق روح و روان خودم ظلم کردم، نجاتم بده و زندگیم رو غرق آرامش کن. آمین. 🧚‍♀️

برام دعا‌ کنید لطفا :)🤞🏻

 

۴ نظر ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۵۸
مریم

*اسپویلر الرت*

چند وقت پیش دیدن پنج فصل بریکینگ بد و سینمایی ال کامینو تموم شد و من میتونم ساعت ها راجع به هر کدوم از کاراکترها بنویسم و حرف بزنم. میخوام بریم تو بطن زندگی آقای وایت و حسابی خودش و تصمیماتش رو قضاوت کنیم. سریال می پردازه به زندگی یه دبیر شیمی که با همسرِ باردار و پسرش- که مقداری مشکل حرکتی عضلانی داره به گمونم- دارن زندگیشون رو میکنن و با مشکل مالی هم دست و پنجه نرم میکنن و به ناچار تو یه کارواش هم مشغول به کاره؛ [گویا وضعیت معیشتی معلم ها همه جای دنیا داغونه] که متوجه میشه سرطان داره و فرصت زیادی هم برای زنده موندن نداره. نگران وضع مالی خانوادش بعد از مرگشه، پر از اضطرابه چون کنترل اوضاع از دستش خارج شده، غرورش صدمه دیده و به اندازه ی کافی احترام دریافت نمیکنه مخصوصاً تو کارواش که میبینیم مقداری تحقیر میشه و به همه ی این ها ترس و سردرگمی رو به رو شدن با مرگ رو هم اضافه کنین که منجر میشه به تبدیل شدن معلم مهربونی که تو عکس بالا میبینید به یه تولیدکننده ی متامفتامین و قاتل بی رحم که من میخوام در ادامه ی پست بگم چرا. خُب دلیلش بروز ندادن احساساتش بود. به همین سادگی؟ بله. به همین سادگی. 1سرکوب خشم، ترس و اضطراب و 2تفکر قربانی بودن.

۴ نظر ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۵۴
مریم

اگه بخوام با خودم صادق باشم یه مدتی بود نمیدونستم اینجا چی بنویسم و به صرف داشتن هر ماه حداقل یک پست می نوشتم. ولی چند روز اخیر دو تا ایده داشتم (1. باهوش نبودن هیچ اشکالی نداره و 2. چرا از اینکه یکی دو سال پیش تصمیم خودکشیم رو عملی نکردم خوشحالم؟) که خودمم نمیدونم چرا هنوز دست به کیبورد نشدم ولی یه روزی مینویسمشون.

 

 

امروز سعی داشتم سریال Gilmore girls رو دانلود کنم که لابلای جستجوهام یه وبلاگ پیدا کردم به اسم "نیلوفر و بودنش" که یه پست راجع به این سریال و احترام خاصی که نسبت به کاراکتر لورالا داشت نوشته بود با عنوان "من و لورالای گیلمور". پست رو که خوندم چشمم به تاریخ ارسال مطلب افتاد: سیزده سال پیش. برای من سیزده سال پیش خیلی دوره. سیزده سال پیش من حدود ده سال داشتم. نیلوفر احتمالا الان یه مادر مهربون چهل و دو ساله است که شاید انقدر دغدغه های زندگی مشغولش کرده که وبلاگش رو یادش رفته. حتی شاید لورالا رو هم فراموش کرده باشه!

۱ نظر ۱۸ دی ۹۹ ، ۱۳:۱۷
مریم

روزهای ساکتی رو میگذرونم، دارم تمرین میکنم از خودم مراقبت کنم حتی اگه شده با ترک کردن گروهی که مطالب بحث شده درونش مضطربم میکنه، یک نه گفتن ساده به کاری که رغبتی نسبت بهش ندارم یا انجام دادنش از توانم فراتره‌ یا تلاش برای کنترل خشمم نسبت به خودم وقتی که کارهایی که باید انجام میدادم روانجام ندادم.

گاهی هم از بیکاری زیاد ذهنم بیراهه میره و یاد سوتی هایی که دادم میفتم و کلی شرمنده میشم و ناخودآگاه زیرلب به خودم میگم بِچ. بعدش هم شروع میکنم به مواخذه ی مغزم که آخه چه لزومی داشت فلان حرف رو بزنی؟! فقط آرزو میکنم که آدمای اون جمع تا الان هیچی یادشون نمونده باشه!

گاهی اوقات هم یاد آدمایی که بهشون عمدی یا غیرعمدی آسیب رسوندم میفتم و میگم یعنی منو بخشیدن بدون اینکه ازشون معذرت خواهی کرده باشم؟ و برام سوال میشه که کاری که که کردم یا حرفی که زدم تا کجا جذام روانشون شده و اذیتشون کرده؟ بعضی وقتا نمیشه معذرت خواهی کرد.. واقعا نمیشه! یا خیلی دیر شده یا دیگه انقدر بیشعوری رو به حد اعلی رسونده بودم که خودمم روم نمیشه برم بگم بابت فلان روز و فلان حرف عذر میخوام.

از نظر شخصیتی هم متوجه شدم یه مقداری محافظه کار شدم، قبلاً این ویژگی رو نداشتم و نمیدونم خوبه یا بد! من هنوز دارم یاد میگیرم، راجع به خودم، راجع به خانواده و دوستام و راجع به جامعه. بعضی وقت ها تفکراتی که باهاشون مواجه میشم اعصابم رو بهم میریزه و میگم چطور ممکنه یه آدم همچین طرز فکری داشته باشه؟ ولی خب بهتره بپذیرم تو جامعه همه جور آدم و همه جور تفکری پیدا میشه حتی اگه خوشایند من نباشه و من بهتره خودم رو به آدم هایی که باهاشون راحت ترم نزدیک نگه دارم و قاطی دراما نکنم خودم رو. 

تعداد دوستای حال حاضرم هم اگه تخمین بزنم به صفر تا رسیده. فکر میکنم تا چند ماه آینده آماده ی پذیرش آدمای جدید تو زندگیم باشم ولی فعلاً کلی زمان لازم دارم تا دوستی های قبلیم رو هضم کنم. خدایا چند تا از آدم خوبات رو برام سوا کن؛ من هم تمرین میکنم برای آدم های جدیدی که خواهند آمد حامی باشم و صادق باشم باهاشون. تا خود آدم سعی نکنه برای بقیه دوست خوبی باشه دوست خوبی پیدا نمیکنه. این جمله ی آخر رو تو یه فیلم هندی شنیده بودم قبلاً :)

جدیدن یه پادکست سرگرم کننده هم پیدا کردم اسمش Doin' The Devil's Tango هست. گویندش خیلی بامزست :)) 

 

عنوان از آهنگ Still learning از Halsey. 

۱۶ آذر ۹۹ ، ۱۵:۴۲
مریم

"Life is a series of hellos and goodbyes. I'm afraid it's time for goodbye again."

- Billy Joel

 

همه مون میدونیم توی زندگیمون آدم ها میان و میرن. ممکنه تو زندگیمون کلی آدم باشن که بعد رفتنشون حتی اسمشون هم یادمون نیاد؛ بعد از رفتن بعضی از آدما هم ممکنه یه نفس راحت بکشیم و آخیش بگیم. رفتن بعضی هاشون هم حسرت به دلمون میذاره. بعضی اوقات دلیلی که آدم ها رو از هم جدا میکنه میتونه مهاجرت، جدا شدن مسیر زندگی و فوت شدن باشه ولی موضوعی که این پست بهش اختصاص داره کنار گذاشتن همدیگه ست. 

 

طی زندگیم بعضی از آدم ها رو کنار گذاشتم. بعضی هاشون برام مثل سم بودن و وقت گذروندن باهاشون ازم انرژی میگرفت. بعضی ها فضای فکری خیلی متفاوتی باهام داشتن. یه سری توقع داشتن زیر بار دوستی کمرم خم بشه و من وظایفشون رو انجام بدم یا بخاطرشون تو دردسر بیافتم و استرس بهم وارد بشه. معمولاً وقتی تصمیم بگیرم یه آدم بهتره که دیگه تو زندگیم نباشه اون آدم از زندگیم حذف میشه. آیا دلتنگشون نمیشم؟! البته که میشم ولی آیا دلتنگی برای من معنی داره؟ نه؛ دیگه خیلی وقته که نه. 

 

و اما کنار گذاشته شدن. من توسط یکی از دوستام که خیلی هم برام عزیزه کنار گذاشته شدم، نه اینطوری که بیاد بگه خدانگه دار و بریم سراغ زندگیمون، از اون روش کلاسیک سرد شدن با یه نفر طوری که خودش بو ببره که باید جمع کنه بره. یه سالی بودکه با هم دوست شده بودیم و دوستی خوبی هم داشتیم تا اینکه قرنطینه شد و تنها کلاس مشترکی که با هم داشتیم تعطیل شد و کم کم فاصله گرفتیم. من ازش خیلی چیزها یاد گرفتم، با بقیه فرق داشت؛ از اون آدمایی که مثبت فکر میکنن و کنارشون حالت خوب میشه، از اونایی بود که با چیزای کوچیک خوشحال بود و به چیزای بزرگ فکر میکرد ولی انعطاف هم داشت. از اونایی که نمی تونی فراموش کنی سوسیس تخم مرغی که یه ظهر داغ تابستونی با هم خوردین چه طعمی داشت. خیلی تو مسیر افسردگیم کمکم کرد ولی خب دیگه دوستیمون یه طرفه شده بود و منظورش واضح بود. الان من هستم و کتابی از ریچل هالیس که موقع یکی از آخرین تماس هامون بهم معرفی کرد. یه دوستی دیگه هم تموم شد با کلی خاطره ی خوب. یقیناً دلم براش تنگ میشه خیلی. با بهترین آرزوها برات دختر دوست داشتنی :* 

 

از من اگه بپرسید کنار گذاشته شدن خیلی سخت تره چون بعضی وقت ها اون علامت سواله تو ذهنتون شکل میگیره که چی شد که این تصمیم راجع به من گرفته شد؟ کاری میتونستم واسه جلوگیری از این جدا شدنه بکنم؟ بعضی وقتا تموم شدن یه دوستی یه طوری تدریجی پیش میاد که حسش نمیکنی ولی طرف مقابلت از قبل خودش رو آماده کرده برای همینه که تموم شدن یه دوستی واسه شخصی که کنار گذاشته میشه سخت تره. 

۰۹ آبان ۹۹ ، ۰۰:۳۹
مریم

مدتی بود دلم میخواست پستی بذارم و از گوشام قدردانی کنم ولی همش پشت گوش مینداختم! تا اینکه دیشب موقعی که داشتم تلاشی نافرجام در راستای ساختن حساب کاربری اسپاتیفای میکردم چشمم به نوشته ی سبز رنگ صفحه ی اصلیِ وبسایتش افتاد؛ Listening is everything.

راستش شنیدن الان بزرگترین منبع لذت زندگیمه. اگه گوش هام نبودن چطور میتونستم این همه آهنگ زیبا رو گوش کنم و سرشار از احساسات شیرین بشم؟! چطور میتونستم پادکست های بامزه ی اِما چیمبرلن رو بشنوم؟! :) 

شاید تو بچگی به این فکر کرده باشم که بینایی مهم تره یا شنوایی و جواب ذهن کودکانه ام بینایی بوده. ولی این روزها چشمام نمیتونن چیزای خیلی قشنگی واسه دیدن پیدا کنن برای همین دست به دامن گوش هامم و اونا هم ناامیدم نمیکنن. 

گوش های عزیزم ببخشید که مراقبتون نیستم و آهنگا رو با بلندترین صدای ممکن گوش میدم، مرسی که همیشه مرام میذارین. دوستتون دارم :* شنوا باشید :) 

 

مریمِ تون آهنگ WAP کاردی.بی رو حفظ کرده و کلی باهاش حال میکنه :) بامزست خیلی :)) 

مریمِ تون از مایلی سایرس خوشش اومده اخیرا :) خیلی خوبه... فوق العادست این بشر :)

۰۶ مهر ۹۹ ، ۲۲:۱۵
مریم

یه حسی رو دارم تجربه میکنم که نمیدونم اسمش چیه ولی به صورت پیش فرض دلم از همه ی آدمایی که میشناسم گرفته و فکر میکنم در حقم کوتاهی شده. حس میکنم در ازای وقت و محبتی که واسشون خرج میکنم چیزی دریافت نمیکنم. دایره ی ارتباطیم کوچیک و کوچیکتر شده، پیام و تماسی از کسی دریافت نمیکنم مگه اینکه بخوان باهام مشورت کنن یا سوالی بپرسن یا کمکی بخوان. دوستام بهم میگن نمیشه واتس اپی چیزی نصب کنی در ارتباط باشیم؟ میگم نه و بعدش دلم میگیره که چرا کسی احوالی ازم نمیپرسه. شدم از اونایی که دلشون میخواد از همه برنجن.

 

چهار روز پیش رفتم روانپزشکم رو دیدم. نمیدونم چرا وقتی داشتم باهاش حرف میزدم چشمام از نگاه کردن به صورتش طفره میرفت، باید به خودم یادآوری میکردم که مریم، ارتباط چشمی یادت نره... انگار که داشتم یه چیزی رو ازش پنهان میکردم ولی خودمم نمیدونم چی. در کل جلسه ی خوبی بود راجع به خیلی چیزا صحبت کردیم.

 

افسرده نیستم. حالمم بد نیست ولی نمیدونم چمه. انگار یه ذره خودم رو گم کردم. بعضی وقتا خودم و دستاوردام رو میذارم تو ترازوی مقایسه با چیزایی که بقیه دارن و کم میارم. یه مقداریش هم واسه اینه که از برنامه هایی که ریخته بودم حسابی جا موندم. خوبیش اینه همه ی این دلگیری ها با یکی دو ساعت ورزش محو میشه ولی نمیدونم چرا دارم مقاومت میکنم!

 

دیشب داشتم از کنار یه باشگاه بدنسازی عبور میکردم. تایم ورزش آقایون بود، در رو باز گذاشته بودن؛ داخل رو نگاه کردم؛ خیلی بامزه بودن!

 

امروز عصر رو مبل لم داده بودم و سرم تو گوشی بود. یهو فائزه اومد لپمو بوسید، خیلی ناگهانی :) لیمو ترش خورده بود، اصن بوی لیمو پیچید تو دماغم و دیگه نگم از سروتونین های بعدش :* بهترین بوسه ی تاریخ زندگیم با اختلاف خیلی زیاد. 

۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۴۸
مریم

چند روز پیش مینی سریال Little Fires Everywhere رو دیدم. اوایلش حوصلم سر میرفت و حتی پشیمون شدم از دیدنش ولی قسمت هشتم رو اینقدر دوست داشتم که میتونم بگم ارزش دیدن رو داشت. حرفایی که میا به ایزی زد حرفایی بود که من احتیاج داشتم بشنوم :)

 

When I was pregnant with Pearl, I drove out to California and one night; it was 2 or 3 in the morning and I saw this light coming over the horizon and as I got closer, I realized that it was a fire. A prairie fire and I just pulled over and I watched and when sun came out, the earth; everything was black; scorched and it felt like exactly how I felt. It felt like the end of the world but then I had Pearl and I learned things that I didn't know before. Like that sometimes you have to scorch everything to start over and after the burning, the soil is rich and life can grow there. Life that is maybe even better than what was there before. And people are like that too, they are resilient. Even from total devestation, they start over and they find a way.

 

 

الان تو نقطه ای هستم که کم کاری کردم، خیلی زیاد... طوری که بخشیدن خودم کاری مشکلیه. هیچ جوره نمیتونم به خودم حق بدم و طرف خودم رو بگیرم. شعله های ریزه میزه گوشه گوشه ی زندگیم رو گرفتن و دارن جون میگیرن و به زودی همه چی میسوزه، سیاه میشه و پودر میشه ولی من مثل همه ی آدم های دیگه مقاومم. جمع میکنم خودمو :) و دوباره شروع میکنم به زودی.

 

۱۹ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۴۰
مریم