نیمه سنگی بر لب دریا

۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

الان حس نوشتنم گل کرده و دوست دارم هزار تا پست منتشر کنم. بهمن ماه پارسال بود که اختلالات اضطرابی من شروع شد و اردیبهشت ماه به اوج خودش رسید و هنوز هم ادامه داره هر چند به لطف پیدا کردن داروهای مناسب و سازگار با خودم دوباره به خوبی می خوابم و واقعا داروها نود درصد حالم رو بهتر کردن. 

 

اخبار مربوط به کرونا شروع کننده ی مشکلات اضطرابی خیلی شدید من بودن، کنار اضطراب پیوسته ای که به خاطر کرونا داشتم مادربزرگم دچار شکستگی استخوان شد و بعد از جراحی هم خیلی دردسر کشید و دیدن ناراحتی هاش و درد کشیدناش چند تا از بزرگترین ترس های زندگی من رو فعال کرد؛ ترس از پیری و بیماری و مرگ. همزمان با این ها من یه مستند سه قسمتی راجع به یه قاتل سریالی دیدم و سریال بریکینگ بد و یه سری رسانه ی آشفته کننده ی دیگه که اضطرابم رو به قله برد. اضطراب شدید و پیوسته ای که تجربه می کردم باعث شد آروم آروم افسرده هم بشم. 

 

چند وقت پیش که وسط یکی از حمله های اضطرابیم بودم، سریع دستم رو بردم سمت گوشیم و اسامی روانشناس های کرمانشاه رو گوگل کردم. رندوم شروع به تماس گرفتن با کلینیک های رواندرمانی کردم تا بالاخره یه روانشناس پیدا کردم که تایم خالی داشت. این اولین بار بود که من به روانشناس مراجعه می کردم و تصمیم خودم این بود که این بار دارو مصرف نکنم. مقابل روانشناس نشتم و حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم. تصمیم داشتم به خوبی همکاری کنم. روانشناسم گفت باید حتما برای اضطرابت دارو بگیری و این طور بود که دارو درمانی رو هم شروع کردم ولی این بار با یه روانپزشک جدید. 

 

با روانشناسم طرحواره درمانی رو شروع کردیم. با درماندگی بهش گفتم من هر دفعه که حالم خوب میشه دوباره افسرده میشم برای همین احساس میکنم فایده ای نداره و حتی اگه بهتر بشم دوباره افسردگی میاد سراغم. گفت به خاطر اینه که هیچ وقت ریشه ای مشکلاتت رو حل نکردی. خلاصه اینکه من دارم بر میگردم به دوران بچگیم و طرحواره های ناسازگارم رو پیدا میکنم و سعی دارم با کمک روانشناسم بهتر بشم. 

 

داروها اثر خودشون رو فورا نشون دادن و من واقعا بهترم. روند درمانم با روانشناسم کند پیش میره، هم من و هم اون داریم نهایت تلاشمون رو میکنیم. روانشناسم میگه من خیلی خوش شانسم که هنوز هیچکدوم از تصمیم های مهم زندگیم رو نگرفتم. نمیدونم حق با اونه یا برای دل خوشی من اینو میگه! فعلا دارم کتاب "زندگی خود را دوباره بیافرینید" رو میخونم و تا اینجا میدونم که طرحواره ی آسیب پذیری و استحقاق و معیارهای سخت گیرانه درون من قوین. (حوصله ندارم براتون بگم طرحواره به چی میگن خودتون گوگل کنید :D)

 

خلاصه من رواندرمانی رو شروع کردم و دارم ادامه میدم به امید اینکه واقعا خودم رو پیدا کنم. به امید اینکه حالم خوب بشه. زندگی خیلی پیچیده برام به نظر میره و من اصلا نمیدونم چی به چیه. اصلا نمیدونم فلسفه ی زندگی چیه و چطوری باید روزهای زندگیم رو بگذرونم. دچار وسواس نسبت به گذراندن وقتم شدم و هر لحظه احساس میکنم باید یه کار مفیدتری انجام بدم. انگار دنبال چیزی میگردم که خودم هم نمیدونم چیه. ولی دارم سعیم رو میکنم. تو این چند ماه اخیر بالاخره من از آرزویی که یه دهه داشتم دست کشیدم، دل کندن ازش راحت نبود چون مطمئن بودم قراره مسیر زندگیم اونطوری پیش بره. حالا یه آرزوی جدید تو دلم جوانه زده..

۱ نظر ۱۴ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۳۵
مریم