نیمه سنگی بر لب دریا

I dodged a bullet

سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۵۱ ب.ظ

مدتها قبل من بودم و روانی که انقدر فرسایش پیدا کرده بود که احساس میکردم چیزی ازش باقی نمونده. نوسانات خُلقی که سر به فلک کشیده بود و داشت از زندگی سیرم میکرد، اون لحظه هایی که هر ثانیه ش برام مثل شکنجه بود؛ به شدت پرخاشجو و عصبی بودم. خودم نمیتونستم برای خودم کاری کنم، درمانده و از همه جا بریده پناه بردم به مطب یه روانپزشک با اینکه مطمئن بودم فایده ای نداره و دیگه نمیشه واسه من کاری کرد. 

روانپزشکم وقت گذاشت، حوصله کرد، مرام گذاشت، بیشتر از اون چیزی که وظیفش بود کمکم کرد؛ هر چند بعضی جاها قضاوتم میکرد و یا چیزی میگفت که از نظرم درست نبود و باهاش به مشکل برمیخورم ولی خب اون تلاششو میکرد!

داروها چند ماه اول خیلی واسم کاری نمیکردن. باز هم شب هایی بود که آرزوی مرگ میکردم و تا میتونستم گریه میکردم و میگفتم بفرما اینم فایده نداشت! داروهام عوارضشون مشکلات تیروییدی واسم به وجود آورد، کبدم چرب شد؛ ولی کوتاه نیومدم. 

من درمانم رو با هر سختی بود ادامه دادم و الآن من هستم و حال خوب و آرامش ;) 

دیگه نه از افسردگی خبری هست، نه از اضطراب :)

هنوز گهگاهی مودی میشم ولی شدید نیست اصلا و اذیت کننده هم نیست چون یاد گرفتم باهاش کنار بیام :)

دیگه حرفای بقیه اشکمو در نمیاره و آرامشمو بهم نمیزنه :* 

خوشحالم که از بیماری روحی روانیم رها شدم :) 

و خوشحالم که زنده موندم :) 

+ اینروزها خیلی با سلینا گومز حال میکنم، لیریکاش و صدای آسمونیش :* 

۹۹/۰۱/۲۶
مریم