نیمه سنگی بر لب دریا

آرزوی قدیمی من، آرزو مونده.

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۲۲ ب.ظ

من بودم و کلی اعتماد به نفس. آدمی بودم که با هزار بدبختی تکه های خرد شده ی وجودمو دستم گرفته بودم و چسبونده بودمشون به هم. فکر میکردم دیگه همه ی رخوت و بی انگیزگی و سستی برای همیشه تموم شده. چشم انداز فوق العاده ای واسه زندگیم داشتم، فکر میکردم دیگه از این به بعد تنها احساسی که نسبت به خودم تجربه میکنم افتخاره. یهو همه چی داغون شد. له شد زیر پای تصمیم های اشتباه خودم، جوگیری های بی مورد خودم و به تعویق انداختن کارهام از سر شادی پیش از پیروزی یا شایدم ترس از زمین خوردن. 

الـآن که اینو مینویسم حالم خوبه؛ میشه گفت معمولیه. 

ولی نوشتم که یادم بمونه. 

که یادم بمونه میتونستم الآن احساس دیگه ای داشته باشم. بهتر یا بدتر. ولی بهتر از داشتن یه احساس برای کلی سال بود.

 

۹۹/۰۱/۲۸
مریم