دیروز تقریباً بعد یه مدت طولانی به یاد قدیما یه قسمت از سریال " آناتومی گری" رو دیدم. یاد پارسال افتادم که هر چند دقیقه یه بار سریال رو نگه میداشتم و گریه میکردم! یادمه که انقدر بغض میکردم که احساس میکردم الانه که خفه شم...امّا دیروز گریه نکردم اونم با قسمتی که قبلاً من رو از پا درمیاورد! حتی ناراحت هم نشدم. نمیدونم آیا واقعاً این بی تفاوت شدن به غمی که مال من نیست و یه مدت طولانی واسش زحمت کشیدم و به اصطلاح درمان شدم نرماله؟! _ تا همین چند وقت پیش آناتومی گری سریال مورد علاقم بود، امّا دیروز حین تماشاش حوصلم سر میرفت.
امشب فرندز دیدم، برای من که همیشه ازش متنفر بودم و میگفتم چرا همه این سریال چرت و پرت رو دوست دارن؛ عجیب بود! تازه خوشمم اومد، چند ایپزود پشت سر هم دیدم و دوست داشتم! تازه از راس هم خوشم اومد، احساس میکنم نیمه ی گمشده ی من احتمالاً اخلاق و ویژگی هایی تو مایه های راس داشته باشه!
امروز فیلم Call me by your name رو تموم کردم و تنها چیزی که خیلی به نظرم جالب اومد ریشه شناسی کلمه آپریکات بود! شاید از این ایده که یه زمانی به آدمی که دوستش خواهم داشت بگم ' منُ با اسمت صدا کن ' هم خوشم اومد. ولی چیزی که به طور قطعی مشخصه اینه که اگه پارسال این فیلم رو دیده بودم، ساعت ها گریه میکردم یا درگیرش میشدم.
الان دارم آهنگ "Do you realize?" از The Flaming Lips گوش میدم و مدام تو ذهنم با خودم میگم "میفهمی هر آدمی که میشناسی یه روزی میمیره؟" و ناراحتم نمیکنه. تازه دارم با مفهموم "بپذیر تا به آرامش برسی! " کنار میام. انگار یاد گرفتم تا لحظه ای که یه آدم هست باهاش شادی رو تمرین کنم و لحظه ی رفتنش هم به جای گریه، سعی کنم بهش بگم چقدر خوشحالم که اون آدم جزئی از زندگیم بوده. البته این رو قطعی نمیدونم ولی عجیب بود که امروز خبر مرگ پدرِ همکلاسی سابقم باعث نشد که گریه کنم! چون من قبلاً واسه فوت شدن آدمای غریبه هم عزا میگرفتم!!
انگار همین دیروز بود که به روانپزشکم میگفتم دیگه نمیتونی واسم کاری کنی. این خیلی بیشتر از تحملمه. من دیگه هیچ وقت خوب نمیشم! ولی گویا حق با اون بود!