نیمه سنگی بر لب دریا

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

چند روز پیش مینی سریال Little Fires Everywhere رو دیدم. اوایلش حوصلم سر میرفت و حتی پشیمون شدم از دیدنش ولی قسمت هشتم رو اینقدر دوست داشتم که میتونم بگم ارزش دیدن رو داشت. حرفایی که میا به ایزی زد حرفایی بود که من احتیاج داشتم بشنوم :)

 

When I was pregnant with Pearl, I drove out to California and one night; it was 2 or 3 in the morning and I saw this light coming over the horizon and as I got closer, I realized that it was a fire. A prairie fire and I just pulled over and I watched and when sun came out, the earth; everything was black; scorched and it felt like exactly how I felt. It felt like the end of the world but then I had Pearl and I learned things that I didn't know before. Like that sometimes you have to scorch everything to start over and after the burning, the soil is rich and life can grow there. Life that is maybe even better than what was there before. And people are like that too, they are resilient. Even from total devestation, they start over and they find a way.

 

 

الان تو نقطه ای هستم که کم کاری کردم، خیلی زیاد... طوری که بخشیدن خودم کاری مشکلیه. هیچ جوره نمیتونم به خودم حق بدم و طرف خودم رو بگیرم. شعله های ریزه میزه گوشه گوشه ی زندگیم رو گرفتن و دارن جون میگیرن و به زودی همه چی میسوزه، سیاه میشه و پودر میشه ولی من مثل همه ی آدم های دیگه مقاومم. جمع میکنم خودمو :) و دوباره شروع میکنم به زودی.

 

۱۹ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۴۰
مریم

خیلی برام جالبه که چقدر روان رو جسم تاثیر داره. که چطور اضطراب باعث میشه طوری بلرزم که انگار وسط قطب جنوبم یا انگار یه عفونت شدیدی تو بدنمه ولی در واقع هیچیم نیست و ذهنم ترسیده. جایی خوندم که نباید به درد و بیماری آدما گفت جالب؛ راستش آره اون لحظه ای که به اصطلاح حمله هراس بهم دست میده و احساس میکنم دنیا داره به آخرش میرسه جالب نیست، روزهایی هم که استرس باعث میشه رو قلبم برف بشینه و تو هوای گرم تابستون حس یخ زدگی دارم هم جالب نیست ولی اگه جور دیگه بهش نگاه کنیم هم جالبه هم قشنگ. دوست داشتم تو مغز خودم زندگی میکردم و میدیدم دقیقاً چه اتفاقاتی تو مغزم رخ میده که باعث بروز واکنش x یا y میشه یا دارو های روانپزشکی با مغز چیکار میکنن. دنیای نورون ها و انتقال دهنده های عصبی و هورمون ها خیلی برام جالبه.

 

قبلاً آهنگ breathin آریانا گرانده رو شنیده بودم ولی واقعاً دیروز بود که حسش میکردم. وقتی همه ی ناامنی هات و ترسات با هم به ذهنت هجوم میارن و حس درماندگی داری دیگه فرقی نمیکنه زیبا باشی یا زشت، پولدار باشی یا فقیر، موفق باشی یا ناموفق، مشهور باشی یا گمنام، محبوب باشی یا منفور..فقط می ترسی و می ترسی. اون لحظه ای که دیگه نمیدونی سراغ چی بری و چی رو امتحان کنی... وقتی که تنها راه پیش روت اینه که به نفس کشیدنت ادامه بدی. این آرامش چیه که حتی اگه آریانا گرانده هم باشی بازم ممکنه ازش محروم باشی؟

احساس رضایت درونی چیه؟ چه نقطه ای هست که اگه اونجا باشی دیگه حالت خوبه؟ بین این همه ورزشکار، خواننده، پزشک، معلم، دانشمند، مهندس، خانه دار، میوه فروش و ... یعنی واقعاً حال خوب سهم کیه؟

 

قبلاً جایی شنیدم که وقتی جسمت درد میکنه میتونی بهش اشاره کنی و بگی اینجام درد میکنه ولی وقت روانت بیماره دست گذاشتن روی یه نقطه از دهنت و نشون دادنش به بقیه و گفتن اینکه اینجای روانم درد میکنه کار سختیه. کاملاً موافقم. 

 

برای آدمی که قبلاً تراپی رفته کار سخت تر میشه. چون وقتی بعد از یه مدت روان درمانی برچسب درمان شده میخوری، یه جورایی انگار حق ناراحت بودن و اضطراب داشتن ازت سلب میشه. نمیدونم. این روزها میفهمم اینکه میگن منتال هلث ایز اِ لایف لانگ جورنی یعنی چی.

 

۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۰
مریم