از تدریس شیمی تا امپراطوری شیشه (breaking bad)
*اسپویلر الرت*
چند وقت پیش دیدن پنج فصل بریکینگ بد و سینمایی ال کامینو تموم شد و من میتونم ساعت ها راجع به هر کدوم از کاراکترها بنویسم و حرف بزنم. میخوام بریم تو بطن زندگی آقای وایت و حسابی خودش و تصمیماتش رو قضاوت کنیم. سریال می پردازه به زندگی یه دبیر شیمی که با همسرِ باردار و پسرش- که مقداری مشکل حرکتی عضلانی داره به گمونم- دارن زندگیشون رو میکنن و با مشکل مالی هم دست و پنجه نرم میکنن و به ناچار تو یه کارواش هم مشغول به کاره؛ [گویا وضعیت معیشتی معلم ها همه جای دنیا داغونه] که متوجه میشه سرطان داره و فرصت زیادی هم برای زنده موندن نداره. نگران وضع مالی خانوادش بعد از مرگشه، پر از اضطرابه چون کنترل اوضاع از دستش خارج شده، غرورش صدمه دیده و به اندازه ی کافی احترام دریافت نمیکنه مخصوصاً تو کارواش که میبینیم مقداری تحقیر میشه و به همه ی این ها ترس و سردرگمی رو به رو شدن با مرگ رو هم اضافه کنین که منجر میشه به تبدیل شدن معلم مهربونی که تو عکس بالا میبینید به یه تولیدکننده ی متامفتامین و قاتل بی رحم که من میخوام در ادامه ی پست بگم چرا. خُب دلیلش بروز ندادن احساساتش بود. به همین سادگی؟ بله. به همین سادگی. 1سرکوب خشم، ترس و اضطراب و 2تفکر قربانی بودن.
آدمایی که احساسات،ترس ها، ناراحتی ها، دلخوری هاشون رو انکار میکنن یا بروز نمیدن در نهایت از نظر احساسی سنگ میشن و شاید تنها حسی که براشون باقی می مونه خشمه بعد هم این ور اون ور راه میرن و میگن نمیدونیم چمونه. این خشم رو یا رو خودشون پیاده میکنن مثل خودزنی یا حتی بدتر رو بقیه. ما همه باید حرف بزنیم از تجربه های ناخوشایندی که داشتیم و چیزایی که آزارمون دادن. یه بار تعریفشون کنیم، دو بار تعریفشون کنیم، صد بار تعریفشون کنیم یا اصلاً هزار بار تا لحظه ای که فشار روانیِ رومون کم بشه. درون ریزی چیز خوبی نیست و به جای خوبی هم ختم نمیشه. بروز دادن احساسات نه تنها نشون دهنده ی ضعف نیست بلکه خیلی هم قدرت میخواد.
تا حالا احساس قربانی بودن داشتید؟ یا کسی رو دیدید که فکر میکنه قربانیه؟ این جور آدم ها خیلی اوقات خطرناکند چون فکر میکنن چون خودشون قربانین پس حق دارن هر رفتاری با بقیه داشته باشن یا هر واکنشی رو مجاز میدونن. یه جمله هست که میگه "یه جنایتکار خودش یه قربانیه که داستانش جایی تعریف نشده." و یه جورایی جنایتکارها رو تبرئه میکنه به نظرم. والتر فکر میکرد قربانیه و چون میخواست خودش و خانوادش رو نجات بده!! این که بقیه رو به قتل برسونه یا هر آسیبی بزنه رو مجاز میدونست. خانوادش رو هم بهونه کرده بود و آخرش حتی به اون ها هم رحم نکرد.
والتر عشق شیمی بود و کیه که دوست نداره عمرش رو صرف چیزی کنه که دوست داره؟ ولی مسیرش رو اشتباه رفت. استعداد، دقت و هوشی که داشت رو اشتباه به رخ کشید. شاید والتر تنها قهرمانی باشه که هیچ جوره نمیشه دوستش داشت. خیلی ها هستن که ناامنی مالی دارن، تحقیر شدن، صدمه دیدن، بهشون توهین شده و بیمارن ولی آیا دلیل میشه مسیر والتر طوری رو برن؟ از همه ی اینا بگذریم عکس پایینی رو خیلی دوست دارم. والتر و علاقش :) در نهایت والتر از مسیری که اومده بود و همه ی آدمایی که کشته بود و بلا بلا بلا راضی بود و خلاصه He did it his way با لحن فرانک سیناترا بخونین و دیگه هم اینکه با کسی ازدواج کنین که اینطوری که والتر به این قابلمه ی پخت شیشه ش نگاه میکنه بهتون نگاه کنه :d
پست قشنگی بود مخصوصا اون تحلیل قربانی بودن رو خیلی دوست داشتم