نیمه سنگی بر لب دریا

از نیلوفر و لورالای گیلمور تا خانه به دوش

پنجشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۱۷ ب.ظ

اگه بخوام با خودم صادق باشم یه مدتی بود نمیدونستم اینجا چی بنویسم و به صرف داشتن هر ماه حداقل یک پست می نوشتم. ولی چند روز اخیر دو تا ایده داشتم (1. باهوش نبودن هیچ اشکالی نداره و 2. چرا از اینکه یکی دو سال پیش تصمیم خودکشیم رو عملی نکردم خوشحالم؟) که خودمم نمیدونم چرا هنوز دست به کیبورد نشدم ولی یه روزی مینویسمشون.

 

 

امروز سعی داشتم سریال Gilmore girls رو دانلود کنم که لابلای جستجوهام یه وبلاگ پیدا کردم به اسم "نیلوفر و بودنش" که یه پست راجع به این سریال و احترام خاصی که نسبت به کاراکتر لورالا داشت نوشته بود با عنوان "من و لورالای گیلمور". پست رو که خوندم چشمم به تاریخ ارسال مطلب افتاد: سیزده سال پیش. برای من سیزده سال پیش خیلی دوره. سیزده سال پیش من حدود ده سال داشتم. نیلوفر احتمالا الان یه مادر مهربون چهل و دو ساله است که شاید انقدر دغدغه های زندگی مشغولش کرده که وبلاگش رو یادش رفته. حتی شاید لورالا رو هم فراموش کرده باشه!

 

صبح امروز به یاد نوجوونی هام بازی تاکسی دیوونه رو نصب کردم و با خواهرام بازی کردیم. یادش بخیر انگار همین دیروز بود که مریم سیزده ساله با شور و شوق سیستم رو روشن میکرد و همه ی هم و غمش میشد رسوندن به موقع مسافراش. چه قدر بازی همسایه ی جهنمی رو هم دوست داشتم. بعضی وقت ها میگم چه قدر حیفه که گذشته ها گذشته.

 

 

پارسال داشتم با دوست صمیمی دوره ی راهنماییم تلفنی صحبت میکردم. ازش پرسیدم یادت میاد من و تو و لیلا با هم میخوندیم:

"من اگه نباشم کی واسه همیشه تو رو میپرسته؟

کی برات میمیره؟ کی نمیشه خسته؟

کی تو رو میذاره روی دو تا چشماش؟

کی اگه نباشی میگیره نفس هاش؟"

گفت: نه اصلا یادم نمیاد.

 

 

شاید چند روز دیگه کمد قدیمی اتاقم رو که قدمتش به زمان ازدواج پدر و مادرم برمیگرده رو عوض کنم. امروز در کمد رو باز کردم و یه حسی من رو برد به نوجوونیام. به اونموقع ها که چند تا عروسک باربی داشتم و کل کمد رو خالی کرده بودم و تبدیلش کرده بودم به خونه ی باربی هام. اسم یکیشون دیانا بود، بقیه رو هم یادم نیست ولی یادمه دخترعموم و خواهرم هم یه عالمه باربی داشتن و کلی با هم بازی میکردیم و سناریو های عاشقانه ی تخیلی می ساختیم.

 

 

دیشب خواهرم کوچولوی یازده سالم اومده بود پیشم و از کتاب هزار و یک شب براش گفتم. از اینکه وقتی تقریبا نه یا ده سالم بود یه نسخه ی خیلی خیلی قدیمی از این کتاب رو بابام بهم داد بخونم. اونقدر قدیمی بود که اگه رو صفحاتش که از شدت قدیمی بودن زرد رنگ شده بود دست میکشیدی پودر میشد. تا حدی این کتاب رو دوست داشتم که چند بار خوندمش و برای بقیه داستان های شهرزاد رو تعریف میکردم. برای خواهرم از پادشاه شهریار گفتم و از شهرزاد قصه گو. پرسید کتاب کجاست؟ گفتم شخصی امانت بردش و دیگه هیچوقت برش نگردوند.

 

 

 

 

کجا میتونم دوباره حس قشنگ اون موقع ها که ماه رمضون بود و کلی صبر میکردیم که اذان بده و افطار کنیم و سریال "خانه به دوش" رو ببینیم رو بخرم؟ لعنتی ها انقدر خوب بودن که حس میکنم خانواده ی خودمن. دلم برای ژینوس و آقا اصلان هم تنگ شده. خارجی ها دلشون خوشه Friends و How I met your mother دارن، هه.

۹۹/۱۰/۱۸
مریم

نظرات  (۱)

چقدر حس کردم حرفاتو ⁦❤️⁩🌱

پاسخ:
خوشحالم که دوست داشتی 🌹