I dodged a bullet
مدتها قبل من بودم و روانی که انقدر فرسایش پیدا کرده بود که احساس میکردم چیزی ازش باقی نمونده. نوسانات خُلقی که سر به فلک کشیده بود و داشت از زندگی سیرم میکرد، اون لحظه هایی که هر ثانیه ش برام مثل شکنجه بود؛ به شدت پرخاشجو و عصبی بودم. خودم نمیتونستم برای خودم کاری کنم، درمانده و از همه جا بریده پناه بردم به مطب یه روانپزشک با اینکه مطمئن بودم فایده ای نداره و دیگه نمیشه واسه من کاری کرد.
روانپزشکم وقت گذاشت، حوصله کرد، مرام گذاشت، بیشتر از اون چیزی که وظیفش بود کمکم کرد؛ هر چند بعضی جاها قضاوتم میکرد و یا چیزی میگفت که از نظرم درست نبود و باهاش به مشکل برمیخورم ولی خب اون تلاششو میکرد!
داروها چند ماه اول خیلی واسم کاری نمیکردن. باز هم شب هایی بود که آرزوی مرگ میکردم و تا میتونستم گریه میکردم و میگفتم بفرما اینم فایده نداشت! داروهام عوارضشون مشکلات تیروییدی واسم به وجود آورد، کبدم چرب شد؛ ولی کوتاه نیومدم.
من درمانم رو با هر سختی بود ادامه دادم و الآن من هستم و حال خوب و آرامش ;)
دیگه نه از افسردگی خبری هست، نه از اضطراب :)
هنوز گهگاهی مودی میشم ولی شدید نیست اصلا و اذیت کننده هم نیست چون یاد گرفتم باهاش کنار بیام :)
دیگه حرفای بقیه اشکمو در نمیاره و آرامشمو بهم نمیزنه :*
خوشحالم که از بیماری روحی روانیم رها شدم :)
و خوشحالم که زنده موندم :)
+ اینروزها خیلی با سلینا گومز حال میکنم، لیریکاش و صدای آسمونیش :*